یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

ترم تابستونی

سلام گلکم اومدم یه خبر خوب بهت بدم و برم من ترم تابستونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دارمممممممممممممممممممممممم اگرچه خیلی سخته یه ترم 4 ماهه رو بخوایم تو دوماه بگذرونیم اونم تو ماه رمضون اما .................... به اینکه درسم زودتر تموم میشه و شما زودتر میای پیشمون می ارزه عزیزکم میخوام این تابستون اگه بشه با بابا کلاس عکاسی هم بریم تا وقتی شما اومدی بتونیم عکسای قشنگ قشنگ ازت بگیریم  راستی اول خرداد هم کلاسهای این ترمم تموم میشه و احتمالا تا نیمه ی خرداد هم امتحانام انشاالله.   خیلی خیلی دوستت دارم ...
23 ارديبهشت 1392

روز زن

سلام عزیزکم ...... امروز اومدم تا بازم از یه روز قشنگ برات بگم و توی این دفتر خاطرات ثبتش کنم .. روز 11 اردیبهشت تولد حضرت فاطمه ی زهرا و روز زن بود . چند روز قبلش بابایی برای من یه ست گرمکن ورزشی و شلوار خریده بود البته به انتخاب خودم . واسه همین من همونشب به بابا گفتم که دیگه برام چیزی نخره و همینو به عنوان کادو روز زن قبول دارم . هرچند واقعا برام کادو گرفتن مهم نیست و فقط به یاد بودن برام مهمه و اینکه بدونم بابایی براش مهمه و به فکرم هست اما میدونستم که اگه نگم بابا میره و دوباره تو این اوضاع بی پولی و تازه شغل عوض کردن  پول خرج میکنه و منم چیز خاصی احتیاج نداشتم علاوه بر این برای مامان من و مامان بابایی هم لباس خریده بودیم ...
14 ارديبهشت 1392

صدمین پست !

سلام عزیز دل مامان .... حالت چطوره ؟؟؟‌ عشقم .. نفسم ......... دلم برات تنگ شده بود .... الان درونم پر از هیجانه ... هیجان و استرس .. نمیدونم چرا اینجوری ام ؟ هربار میرم دکتر اینقدر استرس میگیرم که نمیتونم سوالامو درست بپرسم و آخرم یه چند تا سوال که داشتم رو یادم میره و ... من تصمیم نداشتم که امروز برم دکتر چون خیلی درس داشتم اما همش یه حسی وجودمو قلقلک میداد که نکنه من باید زودتر برم دکتر ؟‌ نکنه من خدای نکرده مشکلی داشته باشم .. این بود که همه ی درسامو ول کردم و به بابایی گفتم همین امروز منو ببره . آخه میدونی بابایی هم امروز برای آخرین بار رفته بود اداره واسه تسویه حساب ! یعنی دیگه نمیره و این آخرین روزی بود که چشم...
7 ارديبهشت 1392

کتاب کتاب !!!

سلام  گل باقالی    مامان چطوری ؟ مامان جونم دیشب با مامان جون و باباجون و بابا رفته بودیم نمایشگاه کتاب نمیدونی مامانی هر غرفه ای که می دیدم یه عالمه کتاب خوشگل واسه بچه ها داره همونجا وایمیستادم و نیگا میکردم و به تو فکر می کردم به غرفه ی کانون پرورش فکری که رسیدیم وایستادم و یه عالمه کتاب برات جمع کردم یه عالمه کتاب خوشگل که مطمئن بودم یه روزی از خوندنشون لذت می بری اما وقتی میخواستم پولشو حساب کنم آقاهه برگشت گفت : " فروش نداریم " فکر کن دیگه من چقدر ضایع شدم !!!!!! رفتم دوباره تمام کتابا رو دونه به دونه گذاشتم سر جاش اما عوضش چند تا کتاب دیگه خریدم که عکساشو برات میذارم . به...
21 ارديبهشت 1392

سوغاتی های مدینه برای فرشته کوچولوی من

سلام عزیزم . خووووبی ؟ امروز اومدم لباسایی که خریدم رو بهت نشون بدم ببینم می پسندی یا نه خوشگلم . حتما سلیقه ی مامانو می پسندی عزیز دلم . البته میدونی چیه چون همش می ترسیدم که  دخترونه بردارم و تو پسر باشی یا پسرونه بردارم و تو دختر باشی واسه همین خیلی محدود بودم و بیشترشو طوری برداشتم که تو مایه های زرد و قهوه ای باشه . که البته مامان جونت زحمت کشیده بودن و هزینه شو پرداخت کرده بودن . خب اینم از لباسا : امیدوارم خوشت بیاد عزیزم :       دیدی عزیزم ؟ پسندیدی ؟ ببین نیومده همه چقدر دوستت دارن . وقتی بیای چی میشه ! خیلی ذوق داشتم که دارم برای نی نی نیومده م خرید...
21 ارديبهشت 1392
1